سلام دوست من
یک سال پیش یکی از همکاران بسیار غیر طبیعی عرق می کردند به حدی که ایشان در زمستان با آستین کوتاه به سر کار حاضر می شدند .یک روز یکی از بچه ها به او اصرار کرد که برود و ازمایش بدهد ولی قبول نکرد و اصرار داشت که چیزش نیست . سه ماه پیش این دوست ما برای مسافرت عازم یکی از شهرهای جنوبی می شود ولی در میان راه حالش به هم می خورد وخلاصه کارش به بیمارستان می کشد .در بیمارستان از ایشان آزمایش به عمل می آید ونتیجه را به ایشان می گویند .ایشان مبتلا به بیماری سرطان مغز استخوان بودند واز نوع پیشرفته ی آن پزشک معالج ایشان به او گفته بود که اگر زود تر مراجعه می کرد امکان درمان آن وجود داشت ولی حالا خیلی دیر شده است .
خوب نظر شما درباره این داستان واقعی چیست ؟
سلام ...
ما هم همینیم ...تا کارمون به جاهای باریک نکشه نمیخوایم به خودمون زحمت بدیم ...تا مرگ رو جلو چشامون نبینیم نمیخوایم باور کنیم که میمیریم ...و حسابی هست و کتابی ...
ولی وقتی که کار از کار کذشت ...وا حسرتا ...
ممنون که سر زدی